امروز صبح که از خواب بیدار شدم نمازمو خوندم و انرژی گرفتم، و مثل همه شنبه های دیگه کلاس داشتم و باید سریع آماده میشدم. لباسامو پوشیدم و تند تند چند تا لقمه صبحونه آماده کردم. منتظر بودم که علی با ماشین بیاد و برم کلاس. دوباره داشت دیرم میشد طبق معمول!
بدو بدو رفتم و سوار ماشین شدم. توی راه واسه علی هم لقمه گرفتم تا اونم یه چیزی بخوره. بعدش شروع کردم جزوه هامو بخونم چون میدونستم استاد میپرسه، بالاخره رسیدم کلاس با 5 دقیقه تأخیر. از در که وارد شدم دیدم یکی از دوستام میگه همین الان استاد صدا زد که ازت درس بپرسه قیافم دیدنی بود با اینکه یه چیزایی خونده بودم ولی استرس گرفتم و خودمو سرگرم کردم تا دیرتر برم داخل کلاس! 10 دقیقه ای گذشت و بعدشم رفتم داخل. اون موقع دیگه پرسیدن استاد تموم شده بود و من با خیال راحت نشستم سر کلاس. یه همچین آدم زرنگی ام من!
یه اخلاقی هم که دارم اینه که وقتی وارد کلاس میشم اگه کسی برگرده و ببینمش سلام واحوالپرسی میکنم باهاش، که یهو دیدم بغل دستیم سیما میگه: میگمااا دیر اومدی حالا هی با همه سلام کن!
کلاسمون با حرفای دلنشین استاد تموم شد و چایی خوردن با کلوچه های خوشمزه شروع شد. کنار هم گروهی هام نشستم و شروع کردیم بحث های کلاس رو مرور کنیم. اینکه هر کاری که میخوایم بکنیم ببینیم خدا چی دوس داره خیلی سخته ولی یه مدت که تمرین کنی و به این باور برسیم که قطعا و حتما خدا میدونه چی برای ما بهتره پس کارمون آسونتر میشه.
خلاصه اذان ظهر شد و نمازو همونجا خوندیم و به سمیه گفتم من باهات میام تا سر مترو. گفت باشه نمازتو بخون که بریم. یه کمی عجله داشت ولی بخاطر من صبر کرد. با چندتا از بچه های دیگه وایسادیم تا با سمیه بریم. اومدیم از در بریم بیرون که یهو دیدم سمیه ماشین نداره! چون من فکر کرده بودم با ماشین اومده بهش گفتم صبر کن تا با هم بریم اگه میدونستم پیاده اومده که منتظرش نمیذاشتم!!!
توی همون لحظه دیدم فاطمه داره میگه خب من ماشین دارم میتونم تا یه جایی برسونمت. منم به سادات گفتم بدو با فاطمه بریم و شدم رفیق نیمه راه سمیه!!! خودم خیلی ناراحت شده بودم و ازش معذرت خواهی کردم. من و سادات با فاطمه رفتیم تا سر ایستگاه و وقتی داشتیم پیاده میشدیم یهو دیدیم اتوبوس سفید همیشگی رسید. سادات گفت بدو تا نرفته سوار بشیم.
سوار اتوبوس شدیم و نفری 850 تومن کارت زدیم!!! فکر کنم کرایه ها جدیدا با دلار میره بالا. داشتیم حرف میزدیم تا سر ایستگاه وفایی پیاده بشیم. یهو وقتی رسیدیم دروازه تهران دیدم اتوبوس خالی شد و همه بجز 2 نفر دیگه و ما همچنان نشسته بودیم! نگاه کردم به سادات گفتم چرا راننده پیاده شده؟! یهو دیدیم راننده اومد گفت آخرشه پیاده بشید!!!
من و سادات که جا خوردیم گفتیم آخه ما همیشه همین اتوبوسا رو سوار میشدیم چرا الان پیاده بشیم؟! راننده که گویا خیلی اعصاب مصاب نداشت گفت بیا پایین! بیاااا پایین! روی این برگه که زدیم به اتوبوس چی نوشته؟! چی نوشته؟! حرفاشو دوبار تکرار میکرد. من اصولا آدم آرومی هستم ولی وقتی قاطی میکنم خیلی قاطی میکنم و فقط سعی کردم خودمو کنترل کنم و همینو گفتم بهش که این چه طرز حرف زدنه آقا؟ مگه طلبکاری؟!؟ فقط در همین حد وگرنه من خیلی آرومم .
خلاصه پیاده شدیم و رفتیم که برسیم به اتوبوسای موردنظرمون! تا برسیم به اتوبوس موردنظر من فقط غر میزدم که چرا اینجوری باهامون حرف زد و یعنی چی و کاش یه چیزی بهش گفته بودم و هی غر زدم ! که یهو یادم افتاد به سمیه دوستم و رو کردم به سادات گفتم فکر کنم آه سمیه ما رو گرفت!!! دیدی بهش گفتم حالا که ماشین نداری ما با فاطمه میریم بیچاره ناراحت شده آه کشیده.
حالا که فکر میکنم میبینم چه اتفاقایی توی زندگیم پیش میاد و ساده از کنارش رد شدم، همین که امروز برای اینکه با اتوبوس زودتر برسیم به مقصد و بدو بدو و با عجله رفتیم سمت اتوبوسی که مقصدش اشتباه بود و به قول معروف زرنگ بازی دربیاریم باعث شد یه آدم ناحسابی با ما اونوجوری رفتار کنه و حرف بزنه و حتی ما دیرتر به مقصد برسیم.
دارم به این فکر میکنم که چقدر تا حالا اتوبوسا و ماشینای اشتباهی سوار شدم که به مقصد نرسیدم ! چقدر تا حالا راه های اشتباهی رو رفتم که آدم اشتباهی بیاد سر راهم و حال منو بریزه بهم. چقدر تا حالا بخاطر اشتباهای خودم دیگران رو سرزنش کردم و نفهمیدم که مقصر اصلی خودم بودم که از بس عجله کردم و بی گدار به آب زدم خودمو گرفتار کردم.
این که یه اتوبوس ساده بود با یه مسیر ساده اشتباهی! که میتونستم براحتی پیاده بشم و مسیر درست رو ادامه بدم، خدایا چقدر توی زندگیم مسیرهای اشتباهی رو رفتم و به بقیه غر زدم. خدایا لطفا نذار دیگه اتوبوس اشتباهی سوار بشم!
درباره این سایت