امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.

تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !

تا اینکه اتوبوس از پل فی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا زودتر راه نیفتادم و دیدی چی شد من همیشه باید دیر برسم و حالا همه چی دست به دست هم میده تا من دیر برسم و چرا من همش بد میارم و .

توی این فکرها بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس . یهو یه آمبولانس با سرعت از کنار اتوبوس گذشت. انگار غر زدنام تموم شده بود و مغزم هنگ کرد که چرا سر یه موضوعی انقدر دارم با خودم دعوا میکنم!

اگه من به جای اینکه توی اتوبوس باشم توی اون آمبولانس بودم و حالم اورژانسی بود چی؟! .

اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که توی آمبولانس نیستم و توی اتوبوس نشستم. یعنی تا حالا بابت چنین چیزی خدا رو شکر نکرده بودم. اینکه چقدر داشتم غر میزدم واسه اینکه زودتر میرسم یا دیرتر اعصابمو بهم ریخته بود.

چقدر تا حالا سر مسائل ساده خودمو سرزنش کردم و حالمو بد کردم. همیشه توی بدترین حالت و بدترین شرایط یه چیزی هست که بخوای بابتش خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی .

همیشه توی تاریکی ها یه نوری هست که سوسو میزنه فقط باید چشمتو خوب باز کنی تا بتونی ببینیش و اینو بگم که سلامتی میتونه یکی از نورهایی باشه که توی بدترین شرایط میتونی از ته دلت بگی خدایا شکرت .

و به اینم فکر کنی که هر چیزی میتونه بدترش هم اتفاق بیافته ولی تو بگی خدایا شکرت که بدتر از این نشد .

والسلام.

.

به وقت #2 بهمن‌ماه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Chris بوم گردی آنلاین بیخودکی نمونه سوال مونتاژ تابلو برق فنی حرفه ای فرکتال هنر وکيل پايه يک دادگستري/مشاورحقوقي معتبر تهران راز های موفقیت وبلاگ نویسی گره هاي لنفاوي