امروز صبح که از خواب بیدار شدم نمازمو خوندم و انرژی گرفتم، و مثل همه شنبه های دیگه کلاس داشتم و باید سریع آماده میشدم. لباسامو پوشیدم و تند تند چند تا لقمه صبحونه آماده کردم. منتظر بودم که علی با ماشین بیاد و برم کلاس. دوباره داشت دیرم میشد طبق معمول!
بدو بدو رفتم و سوار ماشین شدم. توی راه واسه علی هم لقمه گرفتم تا اونم یه چیزی بخوره. بعدش شروع کردم جزوه هامو بخونم چون میدونستم استاد میپرسه، بالاخره رسیدم کلاس با 5 دقیقه تأخیر. از در که وارد شدم دیدم یکی از دوستام میگه همین الان استاد صدا زد که ازت درس بپرسه قیافم دیدنی بود با اینکه یه چیزایی خونده بودم ولی استرس گرفتم و خودمو سرگرم کردم تا دیرتر برم داخل کلاس! 10 دقیقه ای گذشت و بعدشم رفتم داخل. اون موقع دیگه پرسیدن استاد تموم شده بود و من با خیال راحت نشستم سر کلاس. یه همچین آدم زرنگی ام من!
یه اخلاقی هم که دارم اینه که وقتی وارد کلاس میشم اگه کسی برگرده و ببینمش سلام واحوالپرسی میکنم باهاش، که یهو دیدم بغل دستیم سیما میگه: میگمااا دیر اومدی حالا هی با همه سلام کن!
کلاسمون با حرفای دلنشین استاد تموم شد و چایی خوردن با کلوچه های خوشمزه شروع شد. کنار هم گروهی هام نشستم و شروع کردیم بحث های کلاس رو مرور کنیم. اینکه هر کاری که میخوایم بکنیم ببینیم خدا چی دوس داره خیلی سخته ولی یه مدت که تمرین کنی و به این باور برسیم که قطعا و حتما خدا میدونه چی برای ما بهتره پس کارمون آسونتر میشه.
خلاصه اذان ظهر شد و نمازو همونجا خوندیم و به سمیه گفتم من باهات میام تا سر مترو. گفت باشه نمازتو بخون که بریم. یه کمی عجله داشت ولی بخاطر من صبر کرد. با چندتا از بچه های دیگه وایسادیم تا با سمیه بریم. اومدیم از در بریم بیرون که یهو دیدم سمیه ماشین نداره! چون من فکر کرده بودم با ماشین اومده بهش گفتم صبر کن تا با هم بریم اگه میدونستم پیاده اومده که منتظرش نمیذاشتم!!!
توی همون لحظه دیدم فاطمه داره میگه خب من ماشین دارم میتونم تا یه جایی برسونمت. منم به سادات گفتم بدو با فاطمه بریم و شدم رفیق نیمه راه سمیه!!! خودم خیلی ناراحت شده بودم و ازش معذرت خواهی کردم. من و سادات با فاطمه رفتیم تا سر ایستگاه و وقتی داشتیم پیاده میشدیم یهو دیدیم اتوبوس سفید همیشگی رسید. سادات گفت بدو تا نرفته سوار بشیم.
سوار اتوبوس شدیم و نفری 850 تومن کارت زدیم!!! فکر کنم کرایه ها جدیدا با دلار میره بالا. داشتیم حرف میزدیم تا سر ایستگاه وفایی پیاده بشیم. یهو وقتی رسیدیم دروازه تهران دیدم اتوبوس خالی شد و همه بجز 2 نفر دیگه و ما همچنان نشسته بودیم! نگاه کردم به سادات گفتم چرا راننده پیاده شده؟! یهو دیدیم راننده اومد گفت آخرشه پیاده بشید!!!
من و سادات که جا خوردیم گفتیم آخه ما همیشه همین اتوبوسا رو سوار میشدیم چرا الان پیاده بشیم؟! راننده که گویا خیلی اعصاب مصاب نداشت گفت بیا پایین! بیاااا پایین! روی این برگه که زدیم به اتوبوس چی نوشته؟! چی نوشته؟! حرفاشو دوبار تکرار میکرد. من اصولا آدم آرومی هستم ولی وقتی قاطی میکنم خیلی قاطی میکنم و فقط سعی کردم خودمو کنترل کنم و همینو گفتم بهش که این چه طرز حرف زدنه آقا؟ مگه طلبکاری؟!؟ فقط در همین حد وگرنه من خیلی آرومم .
خلاصه پیاده شدیم و رفتیم که برسیم به اتوبوسای موردنظرمون! تا برسیم به اتوبوس موردنظر من فقط غر میزدم که چرا اینجوری باهامون حرف زد و یعنی چی و کاش یه چیزی بهش گفته بودم و هی غر زدم ! که یهو یادم افتاد به سمیه دوستم و رو کردم به سادات گفتم فکر کنم آه سمیه ما رو گرفت!!! دیدی بهش گفتم حالا که ماشین نداری ما با فاطمه میریم بیچاره ناراحت شده آه کشیده.
حالا که فکر میکنم میبینم چه اتفاقایی توی زندگیم پیش میاد و ساده از کنارش رد شدم، همین که امروز برای اینکه با اتوبوس زودتر برسیم به مقصد و بدو بدو و با عجله رفتیم سمت اتوبوسی که مقصدش اشتباه بود و به قول معروف زرنگ بازی دربیاریم باعث شد یه آدم ناحسابی با ما اونوجوری رفتار کنه و حرف بزنه و حتی ما دیرتر به مقصد برسیم.
دارم به این فکر میکنم که چقدر تا حالا اتوبوسا و ماشینای اشتباهی سوار شدم که به مقصد نرسیدم ! چقدر تا حالا راه های اشتباهی رو رفتم که آدم اشتباهی بیاد سر راهم و حال منو بریزه بهم. چقدر تا حالا بخاطر اشتباهای خودم دیگران رو سرزنش کردم و نفهمیدم که مقصر اصلی خودم بودم که از بس عجله کردم و بی گدار به آب زدم خودمو گرفتار کردم.
این که یه اتوبوس ساده بود با یه مسیر ساده اشتباهی! که میتونستم براحتی پیاده بشم و مسیر درست رو ادامه بدم، خدایا چقدر توی زندگیم مسیرهای اشتباهی رو رفتم و به بقیه غر زدم. خدایا لطفا نذار دیگه اتوبوس اشتباهی سوار بشم!
رفته بودم خونه مادرجونم. اصلا 3 روز نرم اونجا دلم یه ذره میشه و بهونه میگیرم. پدرجون مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و اخبار میدید و مادرجون توی آشپزخونه داشت ناهار میپخت. بعد از سلام و علیک رفتم وسایل خیاطیمو گذاشتم توی اتاق اونطرفی که مزاحم اونا نباشم و الگوهامو بکشم.
توی کیفم خرما گذاشته بودم و برده بودم اونجا. رفتم توی آشپزخونه که واسه خودم چایی بریزم گفتم مادرجون صبحونه خوردی؟ گفت: نه مادر! و اونم همین سوالو از من پرسید که منم نخورده بودم و گفتم حالا سفره میندازم شما هم بیاین تا با هم صبحونه بخوریم. اصولا پدرجونم بعد از نماز صبحش که از مسجد میاد خونه، میره صبحونشو میخوره. مادرجونم وقتی دید من از خونه خرما آوردم گذاشتم توی کیفم گفت: مادر اینجا خرما نبود که از خونتون خرما آوردی؟! بنده خدا معترض شد!
صبحونه که تموم شد و سفره رو جمع کردم. نشستم سر کارهای الگو کشیدن و اینا. یکم که گذشت مادرجون اومد نشست توی همون اتاقی که من و خاله مشغول الگو کشیدن بودیم و نگامون میکرد. یکم که گذشت دیدیم پدرجون تلویزیون رو خاموش کرد و اومد پیش ما و نشست روی مبل و ما رو نگاه میکرد! یعنی عاشقشونم فقط .
چون ما یه جورایی میخواستیم مزاحمشون نباشیم ولی اونا دوس داشتن پیش ما باشن. همون موقع یهو پدرجون از توی جیبش پول درآورد و داد به خالم و گفت اینم سهم مادر واسه قرض الحسنه فامیلی. ما هم شیطنتمون گل کرد که پدر جون حالا که دست به نقدی واسه لباسای عید مادر هم پول بده که کم کم بریم یه چیزی بخریم که دیدیم پدرجون با خنده میگه مادر همه چی داره خداروشکر! مگه نه حج خانوم؟
مادرجونم گفت وای آره مادر چیزی نمیخوام که چادرم نو، کیفم نو، کفشم که دارم. یعنی کلا انقدر قانع تشریف دارن. از ما اصرار که پول رو بگیر تا نقده و از مادرجون انکار! مادرجون گفت خب مادر اون چادر که زندایی واسم آورده هست از کربلا هم آورده که دیگه قبول کردیم. مادرجون خیلی از قدیما واسمون میگه با اون لهجه شیرین مادرونه. میگفت: یادمه اونروزا وقتی پدر واسه دایی ها لباس میخرید همشو بزرگتر میخرید و مجبور بودن آستیناشو تا بزنن تا بالاخره یه روزی اندازشون بشه و بتونن همه آستینو وا کنن!!! واسه دخترا هم که مانتوی بلند میخرید و خودم پایینشو تا میزدم و میدوختم و هر سال یه تای اونو باز میکردم تا قدش بلند باشه. قدیما که مثل حالا نبود بچه ها خودشون انتخاب کنن و هر رنگی دوس دارن بپوشن و از لباس خسته شدن برن یکی دیگه بخرن! هر چی بود باید میپوشیدن و هیچ اعتراضی هم نداشتن.
حرفاش به دلم میشینه و حس میکنم چقدر سخت بوده توی اون شرایط بخوای تحمل کنی! مخصوصا واسه دخترا. پدرجون میخواست حرف مادر رو تایید کنه گفت: آره بابا اونروزا اینجوری بود ولی حالا هم آدم باید ببینه لباسش اگه خوب بود و میشه همونو پوشید، همونو استفاده کنه. اگه هی بخواد بره لباس بخره بیشتر از حد نیازش بخره اسراف میشه. و نصیحتای پدرونه شروع شد. و با عشق تمام گوش میدادم.
توی همین فاز نصیحت بودیم که یهو پدرجون از توی جیبش یه جعبه کوچولوی مقوایی درآورد که قبل اینکه درش رو باز کنه گفتیم لابد انگشتری گردنبندی واسه مادرجون خریده که محال بود! آخه اصلا توی این فازها نیستن. دیدیم یه سنگ مثل نگین انگشتر تراشیده شده بود داخلش بود. پرسیدیم این چیه؟ گفتن: توی مسجد اسم مینوشتن و این یه تیکه از سنگ قبر حضرت ابالفضله (ع). واااای که چقدر ذوق کردم واسش.
گفتم پدرجون چرا به ما نگفتی ما هم میخوایم از اینا. خلاصه گفتیم حالا اینو واسه چی گرفتی؟ گفت: میخوام بذارم توی کفنم (دورازجون) !!! من گفتم حالا بدین انگشترش کنن و دستتون کنید. ایشالا که همیشه سالم باشید و عمرتون طولانی. بهشون قول دادم که از داداشم میپرسم که یه رکاب نقره واسش بگیره تا بشه یه انگشتر.
واسم سوال شد اینکه چقدر تا حالا به این فکر کردم، چیزی که دارم میخرم واقعا نیاز دارم یا نه؟ یا اینکه چیزی که دارم بابت اون یه بهایی رو میدم تا کجا بدردم میخوره؟ چقدر میتونم خودمو بهش وابسته کنم یا اینکه راحت ازش دل بکنم؟ من به لباسی که میپوشم به گوشی موبایلم به وسایل خونمون تا چه حد وابستم؟ تا کجا میتونم بدون اونا زندگی کنم؟
الان که یادم میاد میبینم چقدر واسه خریدن جهیزیه خودمو اذیت کردم و بهونه های الکی سر اینکه فلان سرویسم این رنگی باشه اونجوری نباشه. چیزهایی که با کلی ذوق خریدم ولی الان هیچ حسی بهش ندارم و واسم تکراری شدن! حتی دلم میخواد بندازم بیرون!!! و نداشته باشمش.
حالا میفهمم چه جذابیت هایی بوده که الان واسم بی اهمیت شدن و حتی حس مالکیت هم بهشون ندارم چه برسه بخوام ذوق کنم واسش. واقعا چی میشه یهو ذوقت کور میشه؟!
شده تا حالا میرم خرید ولی وقتی برمیگردم حالم بدتر از قبله و فکر میکردم با خرید فلان چیز حالم بهتر میشه ولی نه بدتر شده که بهتر نشده!.
یادم افتاد به اون تیکه سنگی که تبرک شده به خاک کربلا که پدرجون گفت میخواد بذاره توی .
.
به وقت #30 دیماه
یه صبح دیگه شروع شد و من با چشمام میتونستم همه چیزو ببینم، رفتم جلوی آینه و ماتم برده بود. نمیدونم چرا ولی حال عجیبی داشتم. صبحونه رو رفتیم خونه بابام. آخه شب قبلش داداشم زنگ زد گفت بیاین که کله پاچه بخوریم! منم که عاااشق کله پاچم.
یعنی فکر کن با چه ذوقی پا شدم ازخواب !!!
کله پاچه رو که بقیه خوردن و منم نون و پنیر . یه همچین آدم ساده زیستی ام من ! داشتم چایی میخوردم که بابام اومد و یه سیب سرخ رو با یه دستمال نمدار پاک کرد و داد بهم، گفت ببین چقدر خوشگل و سرخه.
منم گرفتمش و سریع گوشیمو برداشتم تا ازش عکس بگیرم، گوشیم 10 درصد شارژ داشت ولی من موفق شدم چندتایی ازش عکس بگیرم.
وقتی سیب توی دستم بود چرخوندمش دیدم یه سوراخ کوچیک روشه و سیاه شده، اومدم عکس بگیرم یجوری که اون نقطه سیاهه پیدا نباشه. سیب رو گرفتم جلوی پایه گلها تا پس زمینه خوبی داشته باشه و . چییلییییک ! یه عکس تقریبا هنری و باحال گرفتم.
نزدیکای ساعت 9 اومدم خونه و گوشیمو زدم توی شارژ تا روشن بشه آخه 3 تا عکس که گرفتم یهو خاموش شد و ضدحال زد! عکس رو انتخاب کردم که استوری کنم و طبق معمول فیلترشو عوض کردم تا جذاب تر بشه.
هی فکر کردم چی بنویسم که به دل بشینه که یهو این جمله اومد توی ذهنم: "خدای من همچون بوی عطر سیب سرخ دلبری میکند." دکمه ارسال رو زدم و استوری رو گذاشتم.
اینکه چه بلایی سر سیب اومده تا الان رو نمیدونم چون بعد از اینکه عکس گرفتم همونجا روی اوپن آشپزخونه گذاشتم و اومدم خونمون. یجورایی اون لحظه هم دلم سیب نمیخواست هم انگار دلم نمیومد بخوام پوستشو بِکَنَم و قاچش کنم.
قبل اینکه بذارمش روی اوپن گرفتمش نزدیک دماغم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا بوی عطرشو حس کنم. خیلی بوی خنکی داره بوی تازگی و بوی زندگی میده. خب خیلی شاعرانه شد بسه دیگه!
ولی راست میگم من واقعا از بوی میوه ها لذت میبرم که یکیش سیبه و اون یکی بِه که بوی فوق العاده ای داره!
بعد از اینکه عکس رو گذاشتم استوری یهو این اومد به ذهنم که قطعا هیچکس شاید نفهمه که اونطرف سیب خرابه و سیاه شده! چون من از طرف خوشگل سیب عکس گرفتم.
این حکایت زندگی خیلی از آدماست که هر چی میبینیم و زود باور میکنیم. بعضی وقتا هی میگردیم توی اینستا و منتظریم که ببینیم کی چی میخوره چی میپوشه! کجا میره چیکار میکنه! چند سالشه؟! چی خریده؟! چند تا بچه داره؟ و هزارتا چیز دیگه که خودمون رو درگیرش کردیم و فکر میکنیم طرف زندگیش گل و بلبله و همش با پول و ماشین آخرین سیستم و خونه آنچنانی داره خوش میگذرونه.
آخه چرا 1 درصد هم احتمال نمیدیدم که پشت اون عکس خوشگل و جذابی که از سفره ناهار و شامش میذاره شاید کلی غم و غصه توی دلش داره که صداشم درنمیاد! پشت اون عکسی که توی تولد با شوهرش میذاره، بحث و دعوای قبلشو عکس نگرفته .
پس لطفا هر عکسی دیدید حسرت نخورید. هر کسی مشکلات زندگی خودشو داره مثل همون سیبی که امروز من عکسشو گرفتم و با کلی فیلتر و پشت زمینه رنگی رنگی تغییرش دادم.
سیب های سرخ همیشه سالم نیستند میشه لکه سیاه داشت ولی به هیچ
نداد.
والسلام.
.
به وقت #29 دیماه
غروب جمعه ها که میشه نمیدونم چرا حالم گرفتس. مهم نیست کجا باشم یا کنار چه کسی باشم، ولی این حس عجیب همیشه میاد سراغم .
مث آدمایی که گمشده ای دارن همش منتظر یه خبرم .
جالب اینجاست که هر کاری میکنم حالم بهتر نمیشه البته شاید لحظه ای شاد بشم و کنار خانواده لحظه های خوبی رو بگذرونم ولی از عمق وجودم خوشی رو نمیفهمم.
امروز هم مثل بقیه جمعه ها گذشت ولی حالم هنوز خوب نشده .
تا حالا به این فکر نکردم که چی میتونه حال دلم رو خوب کنه ولی اینو میدونم که خیلی وقته فراموش کردم، اینکه جمعه ها باید به یاد امام زمانم باشم و برای سلامتیشون دعا کنم.
دلم به این خوشه که هر روز برای من دعا میکنن وگرنه اوضاع زندگیم غیر قابل کنترل میشد و حالم بدتر از الان .
ولی من چی؟ صبح که پا میشم چقدر به یاد امامم هستم؟ چقدر از سر ذوق اینکه یه روز دیگه میتونم سلام بدم، از خواب بیدار میشم؟!
یادمه استادمون میگفت: توی یه جلسه بودیم، پسرمم که 3 سالشه خواب بود اونجا. یهو بیدار شد و با گریه و اضطراب دنبال من میگشت و منو صدا میزد. منم بغلش کردم و گفتم نترس من اینجام عزیزم.
استادی که در حال سخنرانی اونجا بودن گفتن: "ببینید حال این بچه را بعد از اینکه از خواب بیدار میشه نگاه کنید. ما باید وقتی از خواب بیدار میشیم اینجوری دنبال امام زمانمون بگردیم."
واسم خیلی جالب بود و کلی به حال خودم تاسف خوردم که من هر موقع از خواب بیدار میشم به فکر اینم که امروزم رو چجوری بگذرونم چیکار کنم که از خودم راضی باشم؟ تا آخر شب میرسم کارهای روزانمو انجام بدم یا نه؟
و اینکه همش به فکر خودمم .
چه روزهایی که میتونستم از سر شوق اینکه امروز چیکار کنم که امام زمانم دوس داشته باشه از خواب بیدار بشم. چقدر میتونستم هدف هامو با هدف های امامم تنظیم کنم. چقدر حال بدی دارم الان که میفهمم انقدر دورم ازشون.
دلیل بغض غروب جمعه ها فقط منم و من منی که از اول هفته تا آخر فقط به فکر حل شدن کارهای خودمم و برسم به اهدافی که خودم دلم میخواد.
کاش میشد یه فکری به حال دلم بکنم ! .
والسلام.
.
به وقت #4 بهمن
امروز خونه مامانم مهمونی بود و مثل همیشه پر از پسر بچه های شیطون و پر سر و صدا. پارسا از اون دسته بچه هایی که خیلی بامزه حرف میزنه و مث آدم بزرگا دلیل و منطق میاره واسه شیطنت هاش.
از همون موقعی که وارد شد دیدم اسباب بازی هاشو گذاشته توی کیف و آورده اونجا. گفتم اینا چیه دیگه؟ گفت: بازی گلفه . تازه خریدمش. از کیفش درآورد و نشونم میداد که ببین اینجوری باید باهاش بازی کنی و بازیش سخته !
اونا اولین مهمونی بودن که رسیدن. داشت واسم توضیح میداد که چجوری بازی میکنن که یهو آیفون زنگ خورد و با عجله گفت: وااای حالا بچه ها میان و گلفم رو میشکنن و خراب میکنن! مامانش بهش گفت اگه میخوای قایم کنی نباید میآوردی و الان که آوردی باید بدی بقیه بچه ها هم بازی کنن.
اولش مقاومت کرد ولی بعد با گذاشتن کلی شرط و شروط و قانون شروع کرد بازی کنه باهاشون. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه دیدم دارن جیغ و داد میکنن و .
بله درست حدس زدین، دعواشون بود سر اسباب بازی و اتفاقی افتاد که پیش بینی میشد!!! پارسا داشت جیغ میزد که واااای این الان میشکنه و بلد نیستی باهاش بازی کنی و خلاصه داد و بیداد میکرد .
هیچ جوره هم راضی نمیشد تا اینکه اسباب بازیشو بهش بدن و اون دوباره بذاره توی کیفش.
به نظر من ما هم توی بچگیامون اسباب بازی هایی داشتیم که خیلی واسمون مهم بودن و حاضر نبودیم به کسی بدیم حتی واسه یه لحظه چه برسه به اینکه بخوایم باهاش بازی کنیم. ولی الان که فکرشو میکنیم میبینیم هیچ حسی به اون عروسک یا اسباب بازی که اونقدر دوسش داشتیم نداریم. یعنی اگه تا الان اون عروسک گم شده باشه و پیش ما نباشه اونقدرا هم ناراحت نیستیم. غصه نمیخوریم و حس تعلق بهش نداریم.
شاید بخوام به این فکر کنم که همین الان هم توی زندگی الانم به چه چیزهایی حس تعلق دارم و فکر میکنم اگه نباشه نمیتونم بدون اون زندگی کنم؟ اگه یه روزی ماشینم نباشه چی؟ اگه یه روزی گوشیم نباشه چی؟ اگه وسیله ای داشته باشم که بتونه به یه نفر کمک کنه تا مشکلش حل بشه، حاضرم اونو در اختیارش بذارم؟ یا چون حس تعلق دارم نمیتونم از خودم جداش کنم؟
یا حتی اگه با چیزهای خیلی کوچیک میتونم دیگران رو خوشحال کنم ولی چون انتظار جبران دارم، از کاری که میخوام بکنم منصرف میشم؟!
به نظر من این حس تعلق و وابستگی به چیزهای مادی و بی جان توی این دنیا یه جایی از بین میره و اون موقع میفهمیم که چقدر میتونستیم بخشنده باشیم ولی دریغ کردیم. حس خوب بخشنده بودن رو از خالقمون یاد بگیریم که بدون هیچ چشم داشتی این دنیای پر رمز و راز رو برای من و تو آفریده .
من و تویی که هر لحظه نگران این هستیم که فردا رو چیکار کنیم؟! نمیدونیم که بخشندگی خدا بی حده و هیچوقت منی که خلق شدم رو فراموش نمیکنه .
والسلام.
به وقت #3 بهمن
امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.
تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !
تا اینکه اتوبوس از پل فی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا زودتر راه نیفتادم و دیدی چی شد من همیشه باید دیر برسم و حالا همه چی دست به دست هم میده تا من دیر برسم و چرا من همش بد میارم و .
توی این فکرها بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس . یهو یه آمبولانس با سرعت از کنار اتوبوس گذشت. انگار غر زدنام تموم شده بود و مغزم هنگ کرد که چرا سر یه موضوعی انقدر دارم با خودم دعوا میکنم!
اگه من به جای اینکه توی اتوبوس باشم توی اون آمبولانس بودم و حالم اورژانسی بود چی؟! .
اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که توی آمبولانس نیستم و توی اتوبوس نشستم. یعنی تا حالا بابت چنین چیزی خدا رو شکر نکرده بودم. اینکه چقدر داشتم غر میزدم واسه اینکه زودتر میرسم یا دیرتر اعصابمو بهم ریخته بود.
چقدر تا حالا سر مسائل ساده خودمو سرزنش کردم و حالمو بد کردم. همیشه توی بدترین حالت و بدترین شرایط یه چیزی هست که بخوای بابتش خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی .
همیشه توی تاریکی ها یه نوری هست که سوسو میزنه فقط باید چشمتو خوب باز کنی تا بتونی ببینیش و اینو بگم که سلامتی میتونه یکی از نورهایی باشه که توی بدترین شرایط میتونی از ته دلت بگی خدایا شکرت .
و به اینم فکر کنی که هر چیزی میتونه بدترش هم اتفاق بیافته ولی تو بگی خدایا شکرت که بدتر از این نشد .
والسلام.
.
به وقت #2 بهمنماه
امروز از صبح توی خونه بودم و نشستم پای لب تاپ و کارهای عقب افتاده!
بعدازظهر که شد خیلی دلم میخواست برم یه جایی و حوصلم سر رفته بود تا اینکه دوستم زنگ زد که کارم داره و میخواد بیاد خونمون گفتم بیا هستم.
وقتی داشت میرفت گفت دارم میرم روضه خونه فلانی نمیای؟ منم که از خدا خواسته و دلم لک زده بود واسه درد و دل کردن و بغضی که توی گلوم بود و دلم میخواست بترکه.
وقتی رسیدیم دیدم تقریبا شلوغه و به سختی یه جایی پیدا کردیم که بشینیم. به زور خودمونو جا دادیم بین جمعیت. حاج آقا که داشت حرف میزد و از حضرت زهرا(س) میگفت و پچ پچ کردنای دوستم نمیذاشت که درست بفهمم چی میگه .
کم کم انقدر شلوغ شده بود که دیگه نمیشد نفس کشید و خیلی هوای اتاق گرم شده بود. توی این فکر بودم که چرا با اینکه خیلی خونشون بزرگ نیس ولی هر سال دارن روضه میگیرن و این همه آدم میان و به سختی جاشون میشه.
همون موقع از خدا یه خونه بزرگ خواستم و توی دلم گفتم بزرگ باشه چون میخوام هر ماه روضه بگیرم حتی یه شب ! حتما کسی که هر سال روضه میگیره یه برکتی دیده یه معجزه واسش داشته که داره ادامه میده. توی همین فکر بودم که یهو دوستم گفت: اینجا بجز دهه فاطمیه هر هفته روضه دارن خونشون. اون لحظه بود که یقین پیدا کردم و محکمتر حرف دلمو به خدا گفتم و ازش خونه بزرگ خواستم.
گاهی وقتا باید خواسته دل رو به یه چیزایی گره زد و مثلا به خدا بگی خونه بزرگ میخوام تا بتونم روضه بگیرم. این خیلی حس خوبی بهم میده ولی باید یادم بمونه که دارم قول میدم و سر قولم باشم.
یه چیزی آرومم میکنه اینکه باید خواسته های دلمو فقط به خدا بگم و میدونم تک تک اونا رو میشنوه و خودش میدونه. یه وقتایی اونقدر خسته میشم و کم میارم میگم پس کِی؟ چرا نمیدی؟
بعدش کلی به خودم غر میزنم که چرا این حرفا رو زدم، حتما خدا بهتر میدونه چه موقع چیو بده و چیو بگیره . من با عقل و دلم میفهمم ولی اون خداست و خودش حکیمه .
با خودم گفتم چقدر خوبه که نتیجه کارهامو بدم دست خودش و دیگه منتظر نتیجه دلخواهم نباشم چون خالق من میدونه چی واسم بهتره و صلاح منو میدونه.
خدا جونم ممنونم که هوامو داری .
والسلام.
.
به وقت #1 بهمنماه
بالاخره موفق شدم امروز برم دندون پزشکی . راستش من خیلی میترسم .
وقتی که اون دستگاهو روشن میکنه و صدای ترسناکش توی گوش آدم میپیچه. من همش استرس میافته به جونم! اینو گفتم که دقیقا حس کنید چی میگم !
وقتی رسیدم دفترچمو دادم و منتظر شدم صدام بزنه .
البته اینو بگم که هیچ دندون دردی نداشتم و فقط واسه معاینه رفته بودم تا اینکه نوبتم شد و رفتم داخل
تا دید گفت باید عکس بگیری اینجوری خیلی چیزی مشخص نیست.
عکسو گرفتم و اومدم !
گفت امروز نمیتونم دندوناتو درس کنم و برو نوبت بزن که یه روز دیگه بیای ؟!
منم که کلی برنامه ریزی کرده بودم که امروز دندونامو درست میکنم و دیگه حوصله نداشتم که برم و یه روز دیگه بیام.
یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود اینکه من هیچ دردی واسه دندونام حس نمیکنم ولی دکتر گفت که 4 تا از دندونات نیاز به ترمیم داره ولی نه دردی رو حس میکردم و نه ظاهر دندونام چیزی رو نشون میداد.
به نظرم دندونام میخواستن اینو به من بگن که هر کسی میتونه ظاهرشو اونجوری که نیس نشون بده و این خیلی بده!
چقدر تا حالا حرفی که زدیم از عمق وجودمون بوده؟ یعنی واقعا دلمون میخواست اون حرف رو به فلان شخص بزنیم؟!
چقدر تا حالا مدل رفتار کردنمون خود واقعی مون بوده؟!
چقدر تا حالا احساس واقعی مون رو مخفی کردیم؟!
چرا سعی نمیکنیم خودمون باشیم راحت و ساده و بی ریا .
بنظر من سادگی و صداقت بهترین و اصلی ترین ویژگی توی روابط ماست با اطرافیانمون.
بیایم خودمون باشیم . دیگه ادای کسی یا چیزی که نیستیم رو درنیاریم !
خودت باش . اینجوری همه بهت اعتماد میکنن .
والسلام
.
به وقت #14 بهمن
امروز رفتم کمک خالم. قرار بود لباسم رو برش بزنم و دیگه شروع کنم به دوختنش ولی خب نشد.
یه نفر چند تا صابون و حوله و سبد چوبی و تور و ربان و اینا داده بود بهش تا واسش تزیین کنه. اولش فکر کردم لابد واسه یه تازه عروسه که جهیزیه رو تزیین میکنن تا بقیه بیان ببینن. ولی تا پرسیدم واسه کیه؟
خالم گفت اینا واسه معلم پسرشه و گفته تازه خونه خریدن اینا رو واسم تزیین کن که بذارم توی سرویس و حمام !!! تعجبم از اینه که این خانم معلم تازه عروس نبود و به گفته ی خودش چون واسه عروسیش این کارها رو نکرده بود و از خانواده شوهرش حرف شنیده بود حالا میخواست جبران کنه .!!!
وااااای سرم داشت سووووت میکشید و هنگ بودم کلا !
آخه چرا؟! چرا انقدر حرف دیگران واسمون مهمه؟ انقدری که طرف با دو تا بچه تازه خونه دار شده و میخواد جبران گذشته رو بکنه !!! کی چی بشه؟
که مادرشوهرم نگه فلان . که خواهرشوهرم نگه بهمان .!
مگه میشه یه حرف زدن انقدر توی زندگیت تاثیر بذاره تازه نه حرف حسابی و خوب! حرفای الکی و بیخود.
چقدر تا حالا سر اینکه فلانی تاییدت نکنه، لباس موردعلاقتو نپوشیدی؟ چقدر تا حالا واسه حرف بقیه، کاری که دوس داشتی رو نکردی؟ چقدر تا حالا جلوی دوستات و رفیقات اعتقاداتتو مخفی کردی سر اینکه بهت نگن اُمُل !!!
چرا تموم نمیکنیم این حرفای مسخره رو . چرا خودمونو راحت نمیکنیم و به زندگیمون برسیم؟!
.
من میتونم از خودم شروع کنم وقتی بهم میگن بفرمائید جهیزیه دخترمون رو ببینید با کمال احترامی که برای طرف مقابلم قائلم میگم: ان شاءالله که خیر همدیگه رو ببینن و مبارکشون باشه . هر چی هم دادین بهشون، امیدوارم بسلامتی استفاده کنن. با دعای خیر برای عروس و داماد اصلا نمیرم داخل خونه عروس بببینم چه خبره !!!
و اگه کسی اینو رعایت کنه . خیلی از مشکلات خرید جهیزیه حل میشه .
اگه هر کسی خودشو جای اون پدر و مادری که میخوان جهیزیه بخرن بذاره، آروم آروم ندیدن جهیزیه میشه عادت .
والسلام
.
به وقت #13 بهمن
امروز استادمون حرفای جالبی راجع به عبودیت میزد، عبودیت یعنی بندگی کردن واسه خدا. یعنی هر چی خدا میگه بگی چشم بله قربان. یعنی فقط خدا واست مهم باشه و بس.
جالب بود یکی از اثراتی که عبودیت توی زندگیمون میذاره اینه که شخصی که عبد واقعی میشه، محبوب قلوب میشه یعنی همه آدما دوسش دارن یعنی محبوب دلهای اطرافیانش میشه یعنی همه دوس دارن باهاش حرف بزنن و رفت و آمد داشته باشن و یا حتی شده یه عکس باهاش بگیرن!
توی دنیایی زندگی میکنیم که تقریبا همه آدما دنبال شهرت و مقام و پول میرن تا اینکه همه دوسشون داشته باشن و وجودشون واسه بقیه مهم باشه و به اصطلاح خودمون یه فرد خاص باشن .
ولی اینکه واسه کیا مهم باشی واسه کیا دوست داشتنی باشی و از چه لحاظ معروف بشی خیلی مهمه .
اینکه سعی کنیم به هر قیمتی خودمون رو توی دل بقیه جا کنیم به نظرم خوب نیس و اگه اینجوری شدیم توی گردابی میافتیم که هیچکس نمیتونه نجاتمون بده . که هر چی دست و پا میزنیم بدتر میشه و اوضاع خراب تر .
من به این واقعیت رسیدم که اگه با خدا باشی و هر کاری خواستی شروع کنی فقط نظر اون واست مهم باشه فقط ببینی اون چی میخواد، تو رو به جایی میرسونه که حتی اگه پول نداشته باشی آدم معروفی نباشی یا مقام دولتی و ویژه ای نداشته باشی، مهر تو رو به دل آدمهای صاف و صادق میندازه و تو محبوب قلب اونا میشی و واسه اونا معروف میشی و مهم میشی .
چقدر حال خوبی داره وقتی خدا تو رو محبوب کنه . چه حس عجیبی وقتی با مهربونی خدا به دل آدما بشینی و اونا تو رو دوس داشته باشن چون توی دلت فقط خداست .
والسلام
.
به وقت #12 بهمن
و باز هم شروع شد روزی که باید برم کلاس و کلی انرژی بگیرم
یه روز خوب رو خودت میسازی فقط باید تلاش کنی .
امروز برای جلسه سوم راهی بیمارستان شدم البته نه واسه درمان! و خیلی زودتر از همه رسیدم .
ساعت 1 و 20 دقیقه رسیدم، از نگهبانی پرسیدم که اتاق خانم صمدی کجاست و اونم راهنماییم کرد و در رو واسم باز کرد.
وقتی داشتم توی حیاط راه میرفتم یه استرسی توی دلم بود و همش میترسیدم که یه بیمار رو همون موقع ببرن اورژانس یا از اورژانس بیاد بیرون و منم که تحمل اینجور چیزا رو ندارم .
حسابی دلم شور میزد و اصلا حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست برم داخل .
دوباره وارد شدم و آدرس پرسیدم باید میرفتم طبقه دوم، که یهو خانم صمدی رو دیدم و یکم دلم آروم گرفت .
کلید رو گرفتم و رفتم طبقه دوم توی کتابخونه نشستم منتظر بقیه
نمیدونم چرا این اضطراب از توی دلم بیرون نمیرفت تا اینکه بچه ها اومدن و حالم بهتر شد.
اصلا از محیط بیمارستان خوشم نمیاد یعنی فکر میکنم هیچکس خوشش نیاد و هزاران بار خداروشکر کردم که برای جلسه و کلاسمون اومدم اینجا .
نه اینکه بخاطر سوختگی و بیماری .
خیلی وحشتناکه . حتی تصور کردنش .!
اینکه بخاطر یه بی احتیاطی بسوزی .
چقدر تا حالا توی زندگیم بی احتیاطی کردم و سوختم ولی نفهمیدم
چقدر تا حالا دل بقیه رو سوزوندم وحواسم نبوده .
چقدر تا آخر عمرم باید تاوان اشتباهاتی رو بدم که حتی نمیدونستم اشتباه بوده !
چقدر خوبه که دیگه میدونم دل سوزوندن خیلی بدتر از اینه که دستت بسوزه .
.
والسلام
به وقت #10 بهمن
زهرا جانم ! چرا در جوانی مانند گل پرپر شدهای ؟.
ایستادگی در برابر همان هایی که با پدرش محمد (ع) عهد بسته بودند .
ایستادگی در برابر طوفان وحشیانه دشمنان علی (ع) .
ایستادگی در برابر قاتلین پسرش حسین (ع) .
ایستادگی در برابر چشمان گریان حسن (ع) .
و ایستادگی در برابر زینب (ع) کوه صبر و استقامت .
و زینب از امشب چه دردهایی را به دوش میکشد .
تا به عاشورا این دردها با زینب چه میکنند؟!
همانجا که زینب میگوید: «ما رأیتُ الّا جمیلاً»
تنها صبر صبر صبر .
.
والسلام
به وقت #8 بهمن
امروز از صبح تا شب توی خونه بودم و مشغول تایپ صوت کلاسم. همش منتظر یه اتفاق بودم و چون توی خونه بودم حس میکردم چیزی نمیتونه نظرمو جلب کنه که امروز واسه شما بنویسمش.
تا اینکه اونقدر حوصلم سر رفت که زنگ زدم مامانم و واسه شام دعوتشون کردم و گفتم که بیان خونمون. از اون انکار و از من اصرار که تو رو خدا بیاین و تعارف نکن. تا راضی شد و 2 ساعتی گذشت تا اونا رسیدن.
توی این 2 ساعتی که منتظر بودم کارهای مختلفی انجام دادم و خودمو واسه پذیرایی ازشون آماده میکردم. میوه شستن و گردگیری کردن میزهای مبلمان و جمع کردن وسایل و لب تاپم از وسط سالن و .
حسابی سرگرم شده بودم که کارهامو انجام بدم. یهو چشمم افتاد به گلی که پشت پنجره گذاشته بودم و دیدم ای وای آب توی گلدون تموم شده بود و ریشه هاش یه کم خشک شده بودن که سریع رفتم و دوباره آب ریختم تا بدتر نشدن.
چند روزه انقدر کارهام زیاد شده بود که دیگه حواسم از گلدون کوچولوی پشت پنجره پرت شده بود. گلی که از ساقه چیده شده بود و ریشه نداشت و من گذاشتم توی آب تا بتونه ریشه بده و رشد کنه.
من که منتظر یه اتفاق جالب بودم که اونو بنویسم گل توی گلدون نظرمو جلب کرد. اینکه چقدر تا حالا به این گل فقط در حد یک گل نگاه میکردم و فکر میکردم یه پدیده کاملا عادی رو دارم میبینم.
وقتی به ریشه هاش نگاه میکنم و میبینم این ریشه ها مث یه پمپ آب رو میکشند توی ساقه و برگای این گیاه. به برگاش که نگاه میکنم میبینم دقیقا به سمت نور کشیده شدن. و هر روز یک برگ کوچولو کنار برگای دیگه جوونه میزنه.
عجیب قشنگه . نیست؟!
اینکه فقط یه ساقه ی بدون برگ و ریشه انقدر میتونه رشد داشته باشه نه اینکه فقط ساقه باشه و رشد کنه، نه!!! قسمت پایینش که توی آبه ریشه میده و بالای ساقه برگ میده و میشه یه گل سبز و هی رشد میکنه و بازم ریشه میده و بازم برگ .
به نظر من به آدمایی که دنبال معجزه میگردن بگیم که این همه درخت رو میبینی؟! این همه سیب روی درخت میدونی چی بوده؟ یه دونه سیب بوده که حالا شده درخت .
یه دونه سیب که من و تو اصلا لحظه ای بهش توجه نمیکنیم و اونو دور میندازیم . میتونه بشه یک درخت بزرگ پر از سیبای خوشمزه . البته اینم شرط داره که بشه درختا، الکی نیس! اون دون رو باید بذاری زیر خاک و آب بریزی روی خاک و نور کافی بهش بخوره و میشه درخت .
این یه معجزه واقعیه . ولی اشکال ما آدما اینه که همش منتظر یه اتفاق جدیدیم همش یه چیز خیلی عجیب رو میخوایم. ولی یکم که فکر کنیم همین دونه سیبی که میشه درخت یکی از معجزه های خداست که ما انقدر بی تفاوت از کنارش رد میشیم .
بیایم معجزه های بیشتری رو درک کنیم.
والسلام.
.
به وقت #7 بهمن
امروز قبل از ظهر به یه کارگاه تولیدی رفتم که اونجا حلوارده تولید میکردند. از مسئول اونجا مراحل تولید رو پرسیدم. خیلی توضیح نمیدادن که چیکار میکنند و اون موقعی که من اونجا بودم کسی نبود که بخوام مراحل تولید رو حتی از نزدیک ببینم. خلاصه فقط تونستم اون قسمتی رو ببینم که عسل ها بسته بندی میشدن!
بعد از پرس و جو در مورد اینکه این کارگاه رو راه انداختن و میخوان حلوارده تولید کنند. مسئول اونجا گفت ما یه محصولی رو داریم تولید میکنیم که تقریبا توی ایران کسی تولید نمیکنه. یعنی یه نوع حلوارده خاص و خوشمزه که رقیبی نداره توی بازار و از مواد کاملا طبیعی و ارگانیک داریم استفاده میکنیم.
میگفت برای اینکه مراحل تولید حلوارده رو یاد بگیرن رفتن یک آدم متخصص توی این کار رو پیدا کردن و ازش خواستن که بهشون آموزش بده و بابت اون هزینه زیادی رو پرداخت کرده بودند و جالب بود که برای مشتری هاشون ارزش زیادی قائل بودن و صادق بودن. این ویژگی شون رو دوس داشتم و خوشم اومد.
یهو یادم افتاد به خودم، به کاری که دارم شروع میکنم و بابتش هزینه دادم و خواهم داد. از همه مهمتر زمانی که میخوام برای این کار داشته باشم و وقت بذارم و اینکه ما بجای تولید یه حلوارده شیرین میخوایم یه محتوای شیرین تولید کنیم.
چقدر حس خوبی بهم دست میده که دارم برای اهدافم یه دست و پایی میزنم و هر روز به لطف خدا میتونم پیشرفت داشته باشم و توی کارم موفق باشم. و یه چیزی رو خوب میدونم که خدا هیچ تلاشی رو بی نتیجه نمیذاره و قطعا خودش کمکم میکنه و راه باز میکنه واسم.
با خودم توی این فکرهام غرق شده بودم که یهو یه چیزی اومد توی ذهنم که تا الان تا اینجای زندگیم چند قدم به خدا نزدیک شدم یا اصلا دور شدم؟! چقدر تا حالا لحظه هایی رو که توی زندگیم داشتم به بیکاری و کارهای مزخرف گذروندم؟ چقدر تا حالا بهاء دادم واسه چیزهایی که هیچ ارزشی نداشتن.
چقدر عمرم تلف شد سر اینکه کی چی گفت؟ چرا اینو گفت؟ چرا اینجوری نگاه کرد؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟ .
بسه دیگه آخه چقدر منتظر تایید دیگران موندم؟! . ول کن بابا .
میخوام توی زندگیم فقط یکی تاییدم کنه اونم خدا و بس .
از حالا دیگه تاییدیه تو رو میخوام خداجونم .
والسلام.
.
به وقت #6 بهمن
امروز صبح از شوق کلاسم از خواب پاشدم. کلاسی که پر از انرژیه و حال بدتو خوب میکنه . استاد شروع کرد به خوندن دعای سلامتی آقامون امام زمان (عج) و صلوات فرستادن.
یهو گوشی موبایلش زنگ خورد و تا مشغول صحبت بود. یهو دیدم چند تا از دوستام دارن با صدای بلند وسط کلاس از همدیگه سوال میکنن و داد میزنن به معنای واقعی. همه بچه ها تعجب کرده بودن و خود منم مات شده بودم بهشون.
یهو دیدم پا شدن اومدن وسط کلاس و با هم بحث میکنند!!! استاد هم فقط نگاه میکرد . و یکم که گذشت فهمیدیم که آهاان از قبل هماهنگ شده بوده و اینا دارن واسمون نقش بازی میکنن و مطالب کلاسی رو ارائه میدن .
شاید واستون سوال بشه مگه مطالب کلاسیمون چیا بوده که اینا اینجوری بحث میکردن؟! یه سری سوال و جواب که بین یه بنده لجووووج و خدای خودش بحث میشه .
اینجا یه مقداری از مکالمات بنده با خدا رو واستون میذارم، از این قرار که:
و ادامه سوال و جواب ها .
و اینکه چقدر تا حالا به این سوالا فکر کردیم؟ چقدر واسمون مهم بوده که اصلا ما برای چی خلق شدیم؟ برای چی اومدیم توی این دنیا؟
اصلا برای چی باید بندگی کنیم؟ برای چی باید اطاعت کنیم از خدایی که ما رو آفریده؟! چرا باید نفسم محدود باشم؟ اگه بخوام آزاد باشم چی؟.
و هزارتا سوال دیگه که شاید تا حالا بهش فکر نکردیم یا فکر کردیم ولی دنبال پیدا کردن جوابش نرفتیم . چقدر میخوایم زندگی کنیم با سوالایی که حل نشده .
تا کجا میتونیم ادامه بدیم؟ .
دیگه وقتشه . بیایم یه کم فکر کنیم تا حداقل بدونیم واسه چی داریم زندگی میکنیم به کجا میخوایم برسیم؟ این همه دغدغه تهش چیه؟ این همه بدو بدو کردنای ما چه فایده ای داره؟
والسلام.
به وقت #5 بهمن
دیروز صبح که از خواب پاشدم داشتم به این فکر میکردم که کارهای عقب افتادمو انجام بدم تا یکم ذهنم راحت بشه
شروع کردم به گردگیری خونه و وسایلی که اصولا دکوری محسوب میشن و همیشه یه جایی گذاشته میشن و تقریبا هیچ استفاده ای ازشون نمیشه !
خیلی از وسایل تزئینی خوشم میاد ولی ترجیح میدم که کارِ هنری ایرانی باشه تا اینکه یه جنس خارجی باشه
گفتم جنس خارجی .
چقدر تاسف میخورم وقتی دارم وسایل خونه رو جا به جا میکنم یا حتی ازشون استفاده میکنم و میبینم که اکثرأ خارجیه و بدتر از اون made in chine !!!
یعنی انقدر که لوازم چینی توی خونه ما ایرانیا هست توی خونه چینیا نیسسس !!! و این واقعا ناراحت کنندس
من خودم شخصا وقتی میرم میدون امام همش به این صنایع دستی خیره میشم و واقعا افتخار میکنم و به این جمله معروف میرسم: "هنر نزد ایرانیان است و بس"
چقدر تا حالا حواسم نبوده یا شایدم انقدر مهم نبوده که بخوام از وسایل ایرانی استفاده کنم
از این به بعد یکم بیشتر حواسمو جمع میکنم که دارم پولمو توی جیب کارگرِ کدوم کشور میریزم. کارگر ایرانی؟!.
والسلام
.
به وقت #2 اسفندماه
امروز پنج شنبه بود و اولین روز از آخرین ماه سال 98 .
داشتم با خودم فکر میکردم که امسال رو چجوری گذروندم
کدوم رفتارهامو حاضرم توی سال بعدی دوباره انجام بدم و از کدوم رفتارم فراری ام و قراره بذارمش کنار .
چند تا از تصمیماتم خیلی عااالی بود واسم و واقعا خدا رو شکر میکنم که پاش وایسادم تا الان
همیشه دست خدا رو توی زندگیم حس کردم و هر بار به سمتش میرم و یه قدم برمیدارم، اون غوغا میکنه
خدای من از همه اتفاقات این عالم برای من قصه ها داره
قصه هایی که خیلی راحت از کنارش رد شدم و حتی یه لحظه بهش فکر نکردم که چرا اینجوری شد
همیشه دلم میخواسته خدا همونی رو بخواد که منم میخواد که دلم میخواد که دوس دارمش
ولی نشد .
حالا فهمیدم و با خودم میگم: آخه تو با یه ذره عقلی که توی سرته و باهاش تا یه جایی میتونی بفهمی و نمیدونی تا کی توی این دنیا موندنی هستی، چه جوری میخوای بدونی که چی خوبه واست چی بده !!!؟؟؟
آخه بابا یه ذره فکر کن! یه ذره انصاف داشته باش
خالق تو میدونه که تو با چی میتونی رشد کنی با چی خوشبخت میشی با چی هلاک میشی و با چی بدبخت میشی .
خدای من! خیلی وقتا حرفایی بهت زدم که نباید میزدم
چقدر ازت گله کردم چقدر غر زدم سرت .
چقدر به خاطر چیزهایی که حقم نبود التماست کردم و نمیفهمیدم که چه بلایی قراره سرم بیاد
ولی تو با مهربونی و بخشنده بودنت منو کشوندی توی راهی که باید قدم میذاشتم .
تو منو رهام نکردی . همیشه حواست بهم هست و این خودش دنیا دنیا می ارزه
خدایا فقط توی دعاهام اینو ازت میخوام: "ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به"
والسلام
.
به وقت #1 اسفندماه
امروز پر از انرژی ام واسه اینکه دیروز رفتم کلاس و مثل همیشه از دوستام که بمب انرژی ان شارژ شدم
چقدر خوبه که میدونی یه جایی هست که تو رو به اهدافت نزدیک میکنه .
تو رو بزرگ میکنه و تو با ترسایی که مدتها باهاش سر و کله میزدی روبرو میشی و اونا رو پشت سر میذاری .
یه چیزی اینجا مینویسم ولی لطفا کسی نخونه !!!
دیروز یه جورایی میخواستم انصراف بدم نه اینکه فکر کنین از کلاسم راضی نبودماااا نهههه اصصصلا
حقیقت اینه که از خودم راضی نبودم و حس میکردم که جای یه نفری که میتونه بهتر از من باشه رو پر کردم !
ولی وقتی نشستم سرکلاس و دوباره استاد مباحث شیرین و جذاب انگیزش رو میگفتن
همون موقع بود که دوباره توی ذهنم یه صدایی اومد: جیلینگ . جیلینگ .
اون لحظه داشتم یه چیزهایی رو با خودم مرور میکردم و با غول تنبلی و یأس مغزم میجنگیدم
جنگ سختی بینمون بود که یهو استاد گفتن: میخوای بدونی چه باورهایی توی زندگیت داری؟!
تا حالا بهش فکر نکرده بودم اینکه چقدر باور ما آدما میتونه انقدر تاثیرگذار باشه و روی زندگیمون اثر بذاره.
باور یعنی چیزهایی که اطرافت زیاد میبینی، یعنی کسایی که باهاشون بیشتر حرف میزنی بیشتر میری پیششون بیشتر باهاشون وقت میگذرونی
همونا باورهاتو میسازن و تو میشی یه آدم شبیه باور و اعتقادات اونا ولی خودت یه لحظه هم نمیتونی اینو بفهمی !
نمیدونی چون باور چیزی نیس که پیدا باشه یا بتونی ببینیش
با چند تا سوال راحت میتونی بفهمی که من نمیتونم اینجا بگم .
توی همین حرفای استاد بود که فهمیدم باید یه سری به باورهام بزنم و درست و حسابی بریزمشون روی کاغذ و برای خودم برنامه بچینم که اونا رو اصلاح کنم
با تکرار، باورهای ما شکل میگیره . پس میشه رفتارهای خوب رو هر روز تکرار کنی
میتونی بدی هاتو کنترل کنی تا باورهای غلطت ریشه کن بشن . به همین راحتی .
البته به این راحتیام نیس و باید خیلی خیلی تمرین کنی تا باورهای غلط بچگیمون از ذهنمون بپره
و به نظر من، کار نشد نداره .
والسلام
.
به وقت #30 بهمن ماه
امروز برای بعضی از آدمایی که نامزد بودن البته نامزد انتخاباتی! یه روز فوق العاده حساس و سرنوشت سازیه.
افرادی که میخوان برن مجلس و یه سری قانون تصویب کنن که اوضاع کشور بهتر بشه
خب دیگه بیشتر از این نمیتونم راجع به این مسئله حرف بزنم چون میترسم کار به جاهای باریک بکشه و سر از گونی دربیارم!
گونی هم خیلی دوس ندارم پس از خودم میگم که به کسی برنخوره احیانا
من تا اینجایی که الان زندگیمو دارم ادامه میدم قطعا انتخابایی سر راهم بوده که به سختی یا راحتی تونستم باهاش کنار بیام
به نظر من یکی از بهترین چیزایی که خدا برای ما گذاشته همین حق انتخاب و اختیاریه که بهمون داده تا باهاش زندگیمون رو بسازیم و سرنوشت خودمون رو رقم بزنیم
بارها شده که با انتخابای اشتباه و افتضاحی که توی زندگیم داشتم اتفاقات بدی واسمون پیش اومد و هر بار با چشم گریون و دلِ شکسته و حسِ داغونِ پشیمونی و نوشداروی بعد از مرگ سهراب مواجه شدم!!!
ولی خب آدمیزاد خامه و ناآگاه. نمیخوام خودمو توجیه کنماااا اصلا.
ولی همین اشتباهات باعث میشد من مسیرمو تغییر بدم
همین غلط کردنا باعث میشد من تجربه هایی بدست بیارم که هر کی میخواست منو متقاعد کنه که "بابا این درست نیست و اینجوری نمیشه" شاید هیچوقت قبول نمیکردم.
همین از مسیر خارج شدنا و دوباره برگشتن به جاده اصلی منو رسوند به سمت هدفی که الان هنوز دارم واسش دست و پا میزنم ولی همین که میدونم توی جاده اشتباهی نیستم خیالمو راحت کرده
توی این جاده دست اندازهای زیادی میبینم و میترسم ولی نمیخوام توقف کنم میخوام فقط برم تا برسم به مقصد نهایی.
اینم میدونم که باید آهسته قدم بردارم تا بتونم سرعتمو کنترل کنم
من آدمی نیستم که بخوام بشینم پشت فرمون زندگیم و گاز بدم. چون از تصادف خیییلی میترسم
تصادف یکی از ترسای منه!
و اینکه نمیخوام سرعت زیادم منو دوباره از جاده خارج کنه و بزنم خاکی.
پس حواسم هست که دارم چیکار میکنم دارم با چه سرعتی حرکت میکنم
حواسم هست .
والسلام
.
به وقت #3 اسفندماه
درباره این سایت